هنوزم که هنوزه هیچ روزی رو به اندازه ی روز اتمام امتحانام دوست ندارم
البته بماند که نزدیک بود صبح به دانشگاه نرسیم!
اتفاق جالبی بود همه تو سرویس بودیم و مشغول خر زدن که دیدیم جاده بسته شده!
حالا دلیل چی بود؟
یه زیر گذر هست که به یه طرف اون آفتاب می خوره و به سمت دیگه آفتاب نمی خوره که اون سمت سربالایی بود و ماشین ها داشتن رو برف های آب نشده لیز می خوردن و ...
منظره ی خنده داری بود البته با شیطنت ها ی بچه های سرویس که استرس امتحان رو فراموش کردیم و فقط می خندیدیم...(از اونجایی که نمی دونم چه گروه سنی این مطلب رو می خونن و ممکنه بدآموزی ذاشته باشه از شیطنت ها نمی تونم تعریف کنم
)
اگه خاطره ای از امتحاناتون دارین بنویسین خوشحال میشم بخونم
امیدوارم امتحانات با خاطره خوب و البته نمرات خوب تموم شده باشه نه مثل من خاطرات خوب باشن ولی نمرات افتضاح D:
روزهای امنحان خیلی حال میدن!!! : )
سلام سپیده جان
یادمه بچه که بودیم هر روزی که امتحان داشتیم و من دزسمو نخونده بودم از دم در خونه تا دم در مدرسه فقط دعا میکردم که معلممون یه طوریش بشه و اون نتونه بیاد سر کلاس
یادمه هیچ وقتم نه پاش میشکست نه تصادف میکرد ، نه سرما میخورد ، نه زنشو میبرد دکتر ، نه به خاطر بچه اش اونو میخواستن که بره به مدرسه و نه هر اتفاقی که من توی راه بهش فکر کرده بودم گاهی وقتا حتی به خاطر یه امتجان ناقابل پامو بیشتر از حدودی که وجدان یه بچه مدرسه ای تعیین کرده بود میزاشتم و آرزوهای خیلی بدی میکردم و لی خدا رو شکر که هیچوقت هیچکودومش اتفاق نمی افتاد ولی خدا سرو ته قضیه رو همیشه یه جوری هم می آورد که نه سیخ بسوزه و نه کباب
یا معلم منصرف میشد یا حوصله شو نداشت یا یه اتفاق ناجور که عمرا به ذهن یه بچه مدرسه ای برسه ولی میشه اتفاق بیفته می افتاد یا میگفت از درس عقبیم و یا هزار تا دلیل دیگه
ولی امتحان لغو میشد و فقط بار گناهی که اون روزا حس نمیکردم و امروز دارم حس میکنم برای من می موند
حالا من موندم و حوضم
خاطراتی که به دلیل نظام آموزشی بد یا سیستم تربیتی غلط یا شرایط اقتصادی ناجور یا یا حتی تبعات کمبود نیروی متخصص که از جنگ ناشی شده بود حالا برای من یه تصویر غیر قابل رجوع از دورانی ساخته که مبنای زندگیم بوده و هست
شماتعریف کن زیر هیجده ساله هاش چشاشونا میگیرن !
آخ ازامتحان نگو که واسه خودش شبا کابوسی بود برامون !
فقط همین قدرمیگم که ایام امتحان که میشد بابروبچ جمیعن نمازخون میشدیم تسبیح و نذروصلوات و با این چیزا درسا را پاس میکردیم !!!
آپ میکنی ما را خبرنمیکنی اینجوریاس دیگه آره؟؟
خوب ببخشید
سلام
ممنون که به این وبلاگ هم دعوتم کردی.
شاد باشید.
حالم از امتحان و درس و دانشگاه بهم میخوره!!!!یادآوریشونم زجر آوره!!
وای....چقدر لذت بخش بود پاره کردن کتاب اجتماعی راهنمایی بعد از امتحان!!
آخ گفتی!
سپیده
نمیای به یه دوست دنیای مجازی سر بزنی
سر سنگین شدی و کم پیدا
سلام
مثل اینکه مارو فراموش کردی. آره؟
منتظریم.
یا حق
روز پایان امتحانات را هیچ وقت دوست نداشتم
چون در مورد من همیشه به یه سفر ختم می شد
سفر پیش آدم ها یی که از کنارشون بودن اصلا خوشال نمی شدم
. . .
خیلی بده که مجبور باشی جاییبری که نمی خوای
و پیش آدم هایی که نمی خوان . . .
سلام
من آپم ؛ یه سری بزن
از این به بعد هم دو شنبه ها آپ می شم ( صبح و عصرش معلوم نیست )
:-)
موفق باشی
تا بعد
خبری ازت نیست ؟
کم پیدایی ؟